از هرزگی ها به او پناه می بردم
ساعت ها با او می نشستم
قهوه می خوردیم
چه درد و دل هایی كه به او نگفتم
چه اشك هایی كه با او نریختم
اما روزی فهمیدم
او هم عجوز هزار عروس است
تنهایی هم هرزه ای بیش نبود
هر حرفی به او زده بودم
به كسی نگفت
چه خوش خیالم من!!
تنهایی راز دار بود
فقط
تمام حرف هایش دروغ بود
ϰ-†нêmê§ |